سبد خرید شما خالی است

آرزوی دانه و هسته

کتاب آرزوی دانه و هسته مجموعه قصه های آسمانی ، جلد دوم به نویسندگی مرتضی دانشمند است . این کتاب هفت قصه دارد که در پایان هر قصه یک پیام نورانی از قرآن کریم آمده است . 

(0)
زمان باقی مانده
15,000 تومان

اطلاعات بیشتر

اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی ، مورچه های سخت کوش را می بینی که به دنبال دانه از لانه بیرون می زنند . هسته های هلو و زردآلو را می بینی که گوشه ای ساکت نشسته اند و مدتی بعد دیگر آن ها را نمیبینی . پس از مدتی آن ها درخت می شوند و تو در باغچه ، دستت را به شاخه شان می رسانی و زردآلو و هلوهای آب دار و شیرین را می چینی . همه ی این ها در باغ خداوند هستند . آن خورشید که بر باغ و باغچه می تابد ، آن ستاره که بر سینه ی مخملی شب می درخشد ، آن ماه که نور مهتابی اش را بر زمین می کشد و راه های شب را روشن می کند . تو هم در باغ خداوند هستی . این کتاب تقدیم به بچه های عزیز که گل های باغ خداوند هستند .

بخشی از کتاب را مطالعه بفرمایید :

همسفر با ستاره ها :

ماشین از تپه های اطراف شهر گذشت . چراغ ها تمام شد و ستاره ها خودشان را نشان دادند . پدر به من گفت : می توانی ستاره ها را بشماری ؟ تا سی ستاره شمردم ؛ ولی دیگر نتوانستم بشمارم ؛ چون ستاره ها زیاد بود . پدر ستاره پرنوری را نشانم داد و گفت : این ستاره شمال است . بعد جای دیگر آسمان را نشانم داد و گفت : آن هم ستاره هفت خواهران . این هفت خواهر همیشه با هم هستند . وقتی جبهه بودیم ، به آن ها ستاره ملاقه ای می گفتیم . پدر به من و مادر و خواهر گفت : حالا به نشانه های جاده خوب نگاه کنید ؛ چون ممکن است برای برگشتن راه را گم کنیم . بالاخره به روستای سرچشمه رسیدیم . کنار جوی آبی نشستیم . وضو گرفتیم و نماز خواندیم . شام را که خوردیم ، پدر گفت : پیش به سوی خانه . ماشین دوباره راه افتاد . باد خنکی می وزید . پدر گفت : ببینید هوا چقدر لطیف است . کولرهای خدا به راه افتاده است . کم کم چراغ های سرچشمه ناپدید شد و دوباره ستاره ها پیدا شدند . یک دفعه ماشین وسط بیایان ایستاد . به پدر گفتم : چرا ایستادیم ؟ پدر سرش را روی فرمان گذاشت و گفت : فکر کنم راه را اشتباه آمده ایم . خواهرم پرسید : حالا باید چکار کنیم ؟ پدر گفت : باید راه را پیدا کنیم . به بیرون که تاریک بود ، نگاه کردم و گفتم : آخر چطوری ؟ پدر نگاهی به آسمان انداخت و گفت : والله چی عرض کنم . به آسمان نگاه کردم و گفتم : فهمیدم وقتی می آمدیم ، ستاره شمال جلو ما بود . پس حالا باید پشت سرمان باشد . پدر گفت : گل گفتی . دور زدیم و برعکس ستاره شمال راه افتادیم . کم کم چراغ های اطراف شهر پیدا شد و ستاره ها با ما خداحافظی کردند . من به عقب نگاه کردم و برای ستاره مهربانی که راه را به ما نشان داده بود ، دست تکان دادم .

مشخصات

مشخصات محصول
مولف
مرتضی دانشمند
انتشارات
بهار دلها
تعداد صفحات
16
شابک
978-600-8449-16-4
وزن
63
موضوع
داستان های کوتاه فارسی
شماره کتاب شناسی ملی :
4598331
جلد
شومیز
قطع
خشتی

دیدگاه ها (0)