آرزوی دانه و هسته
کتاب آرزوی دانه و هسته مجموعه قصه های آسمانی ، جلد دوم به نویسندگی مرتضی دانشمند است . این کتاب هفت قصه دارد که در پایان هر قصه یک پیام نورانی از قرآن کریم آمده است .
اطلاعات بیشتر
اگر با دقت به اطرافت نگاه کنی ، مورچه های سخت کوش را می بینی که به دنبال دانه از لانه بیرون می زنند . هسته های هلو و زردآلو را می بینی که گوشه ای ساکت نشسته اند و مدتی بعد دیگر آن ها را نمیبینی . پس از مدتی آن ها درخت می شوند و تو در باغچه ، دستت را به شاخه شان می رسانی و زردآلو و هلوهای آب دار و شیرین را می چینی . همه ی این ها در باغ خداوند هستند . آن خورشید که بر باغ و باغچه می تابد ، آن ستاره که بر سینه ی مخملی شب می درخشد ، آن ماه که نور مهتابی اش را بر زمین می کشد و راه های شب را روشن می کند . تو هم در باغ خداوند هستی . این کتاب تقدیم به بچه های عزیز که گل های باغ خداوند هستند .
بخشی از کتاب را مطالعه بفرمایید :
همسفر با ستاره ها :
ماشین از تپه های اطراف شهر گذشت . چراغ ها تمام شد و ستاره ها خودشان را نشان دادند . پدر به من گفت : می توانی ستاره ها را بشماری ؟ تا سی ستاره شمردم ؛ ولی دیگر نتوانستم بشمارم ؛ چون ستاره ها زیاد بود . پدر ستاره پرنوری را نشانم داد و گفت : این ستاره شمال است . بعد جای دیگر آسمان را نشانم داد و گفت : آن هم ستاره هفت خواهران . این هفت خواهر همیشه با هم هستند . وقتی جبهه بودیم ، به آن ها ستاره ملاقه ای می گفتیم . پدر به من و مادر و خواهر گفت : حالا به نشانه های جاده خوب نگاه کنید ؛ چون ممکن است برای برگشتن راه را گم کنیم . بالاخره به روستای سرچشمه رسیدیم . کنار جوی آبی نشستیم . وضو گرفتیم و نماز خواندیم . شام را که خوردیم ، پدر گفت : پیش به سوی خانه . ماشین دوباره راه افتاد . باد خنکی می وزید . پدر گفت : ببینید هوا چقدر لطیف است . کولرهای خدا به راه افتاده است . کم کم چراغ های سرچشمه ناپدید شد و دوباره ستاره ها پیدا شدند . یک دفعه ماشین وسط بیایان ایستاد . به پدر گفتم : چرا ایستادیم ؟ پدر سرش را روی فرمان گذاشت و گفت : فکر کنم راه را اشتباه آمده ایم . خواهرم پرسید : حالا باید چکار کنیم ؟ پدر گفت : باید راه را پیدا کنیم . به بیرون که تاریک بود ، نگاه کردم و گفتم : آخر چطوری ؟ پدر نگاهی به آسمان انداخت و گفت : والله چی عرض کنم . به آسمان نگاه کردم و گفتم : فهمیدم وقتی می آمدیم ، ستاره شمال جلو ما بود . پس حالا باید پشت سرمان باشد . پدر گفت : گل گفتی . دور زدیم و برعکس ستاره شمال راه افتادیم . کم کم چراغ های اطراف شهر پیدا شد و ستاره ها با ما خداحافظی کردند . من به عقب نگاه کردم و برای ستاره مهربانی که راه را به ما نشان داده بود ، دست تکان دادم .
مشخصات
دیدگاه ها (0)
لطفا پیش از ارسال نظر، این موارد را مطالعه کنید:
این محصولات ساخته و پرداخته هنرمندانی است که نظرات شما را میبینند و از آن بهرهمند میشوند؛ پس لازم است محتوای ارسالی شما منطبق برعرف و شئونات جامعه و با بیانی دوستانه و عاری از لحن تند، تمسخرو توهین باشد. طبیعتاً نظرات دلگرم کننده شما موجب شکوفایی ذوق هر هنرمند خواهد بود. از ارسال لینک سایتهای دیگر و ارائهی اطلاعات شخصی نظیر شماره تماس، ایمیل و آیدی شبکههای اجتماعی پرهیز کنید. در نظر داشته باشید هدف نهایی از ارائهی نظر دربارهی کالا، ارائهی اطلاعات مشخص و مفید برای راهنمایی سایر کاربران در فرآیند انتخاب و خرید یک محصول است. ما در این قسمت به نظرات و سوالات شما در اسرع وقت پاسخ میدهیم، پس شکیبایی پیشه کنید. سوالات شخصی خود، مبنی بر پیگیری سفارشات یا مشکلات در ثبت خرید را از طریق تماس با فروشگاه مرتفع کنید. هرگونه نقد و نظر در خصوص سایت ربیع، مشکلات دریافت خدمات و درخواست کالا و نیز گزارش تخلفات را از طریق تماس با شمارهی 02591002425 در میان بگذارید و از نوشتن آنها در بخش نظرات خودداری کنید.