بدون ریش و سبیل مرد شدم

کتاب پیش رو به تصویرگری الهام اسلامی و محمد باران دوست در 44 صفحه توسط انتشارات کتاب جمکران به چاپ رسیده است . 

بخشی از این کتاب جذاب و خواندنی تقدیم نگاه زیبای شما :

صفحه 10 :

در مسجد باز بود . چند نفری از در بیرون آمدند . رفتم تو . حوض آبی وسط حیاط با شاخه های آویزان بید مجنون محاصره شده بود . تمیزی آب و زیبایی شاخه های بید وادارم کرد که دستی توی حوض بزنم و موجی درست کنم و چند برگ زرد روی سطح آب را مثل قایق هل بدهم کنار و یک مشت آب پرت کنم توی صورتم ؛ بعد راه افتادم طرف نمازخانه . هنوز داخل نشده بودم که مش ابراهیم سرک کشید بیرون و تا من را دید سرش را چرخاند داخل مسجد و با صدای خفه ای گفت : حاج آقا آمد . و حاج آقا از داخل چیزی گفت که من نشنیدم . مش ابراهیم آمد بیرون و مچ دستم را محکم گرفت و کشیدم طرف گوشه حیاط . حسابی جا خوردم . یادم رفت سلام کنم . همان طور که مواظب اطراف بود ، از زیر جعبه ها و حلب های خالی یک بسته کاغذ درآورد و به دستم داد و گفت : قایم کن زیر کتت . د بجنب ! زود باش بده بابات بگو پخش کنه . کاغذها را گرفتم و گفتم : یعنی چی پخش کنه ؟ ! گفت : تو کارت به این کارها نباشه . خودش می دونه چه کار کنه . حالا بدو ، بدو تا کسی ندیده . کاغذها را زیر لباسم پنهان کردم و به سرعت دویدم طرف خانه .