از چشم ها 1 : به مجنون گفتم زنده بمان ( شهید حمید باکری )
جلد اول کتاب از چشم ها ؛ به مجنون گفتم زنده بمان نوشته حمید خضری است و شامل روایت هایی است درباره شهید حمید باکری از چشم کسانی که او را دیده اند ؛ روایت کننده خاطرات و زندگی نامه شهید از زبان همسر و دوستان شان است و از فعالیت های زمان انقلاب تا زمان شهادت ایشان را شامل می شود .
اطلاعات بیشتر
به مجنون گفتم زنده بمان عنوان کتاب های مجموعه از چشم هاست و دربردارنده خاطرات دوستان و نزدیکان شهدا است .
جلد اول این مجموعه با عنوان کتاب به مجنون گفتم زنده بمان در مورد زندگی نامه شهید حمید باکری است و شامل 15 داستان که خاطرات این سرار بی نشان را از زبان همسر و 14 نفر از همرزمان ایشان است . از خاطرات همسر شهید فاطمه امیرانی شروع می شود و با خاطرات شهید احمد کاظمی از شهید باکری ادامه پیدا می کند .
شیوه نگارش این کتاب بسیار روان و گیراست در زیر بخشی از خاطرات همسر شهید باکری را می خوانید :
قشنگ خاطرم هست که باز رفت از سپاه لباس گرفت آمد ارومیه . لباسش را پوشید آمد جلو خواهرهاش رژه رفت . خواهرهاش گفتند ادا درنیاور برود لباس را دربیار .
گفت : " اگر فاطمه بگوید نپوش نمی پوشمش . "
گفتند : " فاطمه بگو درش بیاورد ! این باز می خواهد ... "
حمید آمد ایستاد جلوم گفت " در بیاورم ؟ "
زل زد توی چشمهام . حس کردم راضی نیست بگویم . حس کردم راهش را انتخاب کرده . حس کردم من دیگر نمی توانم جلوش را بگیرم .
حس کردم اگر حرفی بزنم دلش را حتما چرکین خواهم کرد . گفتم :
" مبارکت باشه حمید جان ! فقط به شرطی که دل مان را خون نکنی با پوشیدنش دوباره . "
لبخندش مرا برد به روزی که فهمیدم مرا از قبل برای خودش انتخاب کرده بود . از چادری که پیش از ازدواج گفته بود برای زن آینده اش از سوریه آورده . می گفتند سه قواره پارچه بوده ، که دوتاش را داده بوده به خواهرهاش و سومی را سپرده به عمه اش که برایش نگه دارد . همه به شوخی می گویند : " چادر را برای کی می خواهی ، حمید ؟ " می گوید " بعد معلوم می شود . " تا این که می آید خواستگاری من و بعد از عقد می رود چادر را از عمه اش می گیرد می آورد می دهد به من می گوید " تحفه درویش . دوست دارم زود بدوزی و سرت کنی ! " و من حس کردم بهترین هدیه عالم را از بهترین کس گرفته ام .
حمید به این چیزها خیلی حساس بود . به من می گفت : " فاطمه ! این چیه که زن ها می پوشند زیر چادرشان ؟ "
می گفتم " مقنعه را می گویی ؟ "
می گفت " نمی دانم اسمش چیه . فقط می دانم هر چه که هست برای تو که بچه بغل می گیری و روسری و چادر سرت می کنی بهتر از روسری است . دوست دارم یکی از همین ها بخری سرت کنی راحت تر باشی . "
گفتم " من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟ "
خندید گفت " هر دوش "
از هما روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم تا یادش باشم تا یادم نرود او کی بوده کجا رفته چطور رفته به کجا رسیده .
مشخصات
دیدگاه ها (0)
لطفا پیش از ارسال نظر، این موارد را مطالعه کنید:
این محصولات ساخته و پرداخته هنرمندانی است که نظرات شما را میبینند و از آن بهرهمند میشوند؛ پس لازم است محتوای ارسالی شما منطبق برعرف و شئونات جامعه و با بیانی دوستانه و عاری از لحن تند، تمسخرو توهین باشد. طبیعتاً نظرات دلگرم کننده شما موجب شکوفایی ذوق هر هنرمند خواهد بود. از ارسال لینک سایتهای دیگر و ارائهی اطلاعات شخصی نظیر شماره تماس، ایمیل و آیدی شبکههای اجتماعی پرهیز کنید. در نظر داشته باشید هدف نهایی از ارائهی نظر دربارهی کالا، ارائهی اطلاعات مشخص و مفید برای راهنمایی سایر کاربران در فرآیند انتخاب و خرید یک محصول است. ما در این قسمت به نظرات و سوالات شما در اسرع وقت پاسخ میدهیم، پس شکیبایی پیشه کنید. سوالات شخصی خود، مبنی بر پیگیری سفارشات یا مشکلات در ثبت خرید را از طریق تماس با فروشگاه مرتفع کنید. هرگونه نقد و نظر در خصوص سایت ربیع، مشکلات دریافت خدمات و درخواست کالا و نیز گزارش تخلفات را از طریق تماس با شمارهی 02591002425 در میان بگذارید و از نوشتن آنها در بخش نظرات خودداری کنید.