شب چهلم

کتاب شب چهلم در 29 داستان روایت هایی از ملاقات های نورانی را بیان می کند . این داستان ها به ما نشاشن می دهد که امامان هر لحظه کنار ما هستند .

در زیر بخشی از متن کتاب را می خوانید تا با نگارش آن آشنا شوید :

کارهایشان به چشمم عجیب است ، عجیب و سوال برانگیز . همین که جوان روی اسب جاگیر می شود صدای پیرمرد توی گوشم می نشیند : " اسماعیل ! رستگار شدی . "

شنیدن نام خودم از دهان آن ها باورکردنی نیست آن ها مرا نمی شناسند اصلا اگر طبیب هم باشند نام مرا از کجا کی دانند ؟

- ان شالله ما و شما همه رستگاریم .

با شنیدن جواب من لبخند محوی روی صورت پیرمرد می نشیند ، چند قدمی به سمتم می آید سرش را به گوشم نزدیک می کند : " اسماعیل این امام عصر توست . "

تمام وجودم فرو می ریزد این جوان خوش قد و بالا آن صدای آرامش بخش آسمانی آن دستان معجزه گر . به سمت اسب مولایم می دوم پاهایش را می چسبم و شروع می کنم به بوسیدن اسب شروع به حرکت می کند نمی توانم بمانم و رفتنش را تماشا کنم . می دوم ، می دوم تا به او برسم . نگاهم نمی کند اما صدایش را می شنوم .

- برگرد .

- نه مولای من هرگز از خدمت شما جا نمی شوم .

صدایش مانند رویایی در نیمه شب است مرا به خلسه می برد .

- مصلحت در آن است که برگردی .

- از شما جدا نمی شوم .

پیرمرد کلامم را قطع می کند : " ای اسماعیل ! آیا شرم نداری که امام زمانت دو مرتبه به تو فرمود برگرد و تو از فرمان او مخالفت می کنی ؟ "

لبم را به دندان می گیرم هیچ وقت قصد مخالفت با امامم را نداشته ام نفس نفس زنان می ایستم . مولایم بهتر می داند این دویدنسر ارادت است از سر شوق و عشق .