سبد خرید شما خالی است

ساجی

کتاب ساجی خاطرات خانم نسرین باقرزاده همسر شهید بهمن باقری است که به قلم خانم بهناز ضرابی زاده نوشته شده است . در این کتاب جنگ تحمیلی با یک نگاه انسان دوستانه روایت می شود .

(0)
زمان باقی مانده
80,000 تومان

اطلاعات بیشتر

کتاب ساجی در هفده فصل با قلم بهناز ضرابی زاده با زبانی گویا و روان به روایت زندگی زنی از خطه خوزستان دلیر می پردازد . که در نگارش سعی شده است از لهجه محلی آنجا استفاده شود و به راحتی مطالب قابل درک و خواندن برای خواننده است . در انتهای کتاب تصاویری از شهید و دوستان و خانواده ایشان می بینید .

خانم بهناز ضرابی زاده نویسنده کتاب های دختر شینا و گلستان یازدهم این بار با کتاب ساجی را به نگارش درآورده است . ایشان در آثار قبلی تمرکز بر ثبت خاطرات همسران شهدای همدانی داشتند و برای اولین بار به روایت خاطرات همسر شهیدی از دیار خوزستان پرداخته است و سعی خود را کرده است که برای آشنایی خواننده با موقعیت و احوال آنجا در متن کتاب از لهجه ی محلی استفاده کند .

خانم نسرین باقرزاده همسر شهید بهمن باقرزاده در کتاب ساجی خاطراتش را از دوران کودکی آغاز می کند . گریزی هم می زند به خاطرات قدیمی تر تا مخاطب با فضایی که قرار است راوی در آن خاطراتش را روایت کند ، آشنا شود . باقرزاده با دست و دلبازی خاطراتش را روایت کرده ؛ از روزهای خوش خرمشهر تا روزهای آتش باران جنگ ، از تنهایی های پی در پی و صبوری های زنان خرمشهری تا مهاجرت های اجباری به شهرهای اطراف و ... . باقرزاده نمونه ای است از زنان دهه شصت که با وجود سایه سنگین جنگ ،‌ دوشادوش و همراه همسرانشان بوده اند .

کتاب ساجی داستان زندگی زنی را روایت می کند که در دوران کودکی در خرمشهر زندگی مرفهی داشت ، اما پس از آغاز جنگ تحمیلی و حمله عراق ، به ناچار در فضایی متفاوت قرار می گیرد . او که در خانواده ای تقریبا پرجمعیت زندگی می کرد ، با آغاز جنگ شاهد شهادت اقوام و خانواده‌اش می شود . کتاب هرچند بر خاطرات دوران جنگ تمرکز دارد ، اما گریزی هم دارد به مبارزه مردم خرمشهر و جنوب کشور در سال های قبل از انقلاب .

متنی از کتاب ساجی را بخوانید :

آبان بود و هوای شیراز معتدل و لطیف و سبک . هنوز خانه مادرشوهرم بودم . در همان اتاق بزرگ که پر از سیسمونی علی بود و بوی چوب و رنگ و روغن جلا سرویس خواب و پودر بچه جانسون می داد . علی شیر می خورد و برایمان می خندید و غم وغصه هایمان را پاک می کرد . در همین روزها بهمن آمد . شکست حصر آبادان روحیه او را هم تغییر داده بود . شاد بود و با همه سر شوخی داشت .

چند روز که گذشت بهمن گفت : می خوام نسرین و پسرمو با خودم ببرم .

مادرشوهرم مخالفت بود . عمو علی را بغل کرد و گفت : کله ت هنوز خرابه ! اصلا می فهمی آبادان چه وضعیتی داره ؟ می خوای ایی بچه ر ببری زیر بمب و خمپاره ؟ ایی زن و بچه چه گناهی کرده ان ؟

بهمن برای اینکه همه را از نگرانی بیرون بیاورد گفت : نمی برمشون آبادان . می ریم ماهشهر . اونجا امن و امانه .

توپ عمو پر بود . گفت : آره جان عمه ت ... بچه بازی می دی ؟

بهمن چمدانم را بست و دستم گرفت و علی به بغل با همه خداحافظی کردیم . مثل بچه ها ذوق می کردم وقتی شانه به شانه شوهرم راه می رفتم . دلم غنج می رفت وقتی بهمن دستم را می گرفت و در اتوبوس کنار هم می نشستیم .

به ماهشهر که رسیدیم در مدرسه ای که کلاس های زیادی داشت و اسمش را گذاشته بودند کمپ اتاقی برایمان گرفت یک کلاس کوچک با پرده ای بی رنگ که آفتاب از لا به لای سوراخ هایش می تابید روی موکت خاکستری کثیف کهنه اش . با خودم فکر کردم چطور می توانم در چنین جایی علی را شیر بدهم بخوابانم حمام کنم و کهنه هایش را بشویم .

بهمن ما را گذاشت و رفت . همه کلاس ها پر از مردمی بود که از آبادان و روستاها و شهرهای اطراف رانده شده بودند . گاهی از اتاقی صدای شیون و عزاداری و شروه خوانی می آمد و می فهمیدم همسایه ام عزیزی از دست داده است . گاهی صدای کل می آمد و توی همان اتاق های کوچک عروس می آوردند . سربازی صبح به صبح می آمد و جیره یک روزمان را پشت در کلاس ها می گذاشت نان و پنیر و قند و چای . ناهار و شام را هم زودتر از وقتش می آوردند .

تنها بودم و یک تنه نمی توانستم از پس علی بربیایم . باید چادر سر می کردم و علی را بغل می گرفتم و می بردم آن طرف حیاط زیر شیر آب سرد می شستم .

وقت هایی که علی بیدار بود و نحسی می کرد و کلی کهنه نشسته داشتم گریه ام می گرفت . اغلب می رفتم دنبال دختربچه همسایه اتاق کناری . از مادرش اجازه می گرفتم تا نیم ساعتی پیش علی بماند . دختر می نسشت پیش علی و برایش شکلک در می آورد و علی می خندید . من هم می رفتم توی دستشویی های آن طرف حیاط و کهنه ها را می شستم . همیشه هم دلواپس بودم . فکر می کردم نکند دختر بچه علی را بغل کند و علی از دستش بیفتد . نمی فهمیدم چطور کهنه ها را می شویم و روی بند پهن می کنم تا هر چه زودتر برگردم پیش علی .

دلم برای مادرم تنگ شده بود ، برای خانه خرمشهر برای روز های خوش از دست رفته برای لب شط و اسکله و بازار ماهی فروش ها . خسته شده بودم از خوردن های غذاهای سربازخانه ای . هوس قلیه ماهی زن عمو را کرده بودم . دلم سمبوسه و فلافل می خواست . احساس زندانی را داشتم . همیشه مواظب بودم صدایم به اتاق بغلی نرود . نمی توانستم با صدای بلند برای بچه ام لالایی بخوانم . به یاد لالایی دشتی مادرم می افتادم و با صدای آهسته زمزمه می کردم و به بخت و اقبالم گریه می کردم .

یک روز داشتم لالایی می خواندم و گریه می کردم که بهمن آمد . مرا که با آن حال دید تعجب کرد .

 

مشخصات

مشخصات محصول
مولف
بهناز ضرابی زاده
انتشارات
سوره مهر
تعداد صفحات
322
شابک
978600329280
وزن
355 گرم
موضوع
خاطرات شهیدان ایران و بازماندگانخاطرات جنگ ایران و عراقخاطرات همسران شهیدان ایران
جلد
شومیز
شماره کتاب شناسی ملی
5606340
قطع
رقعی

دیدگاه ها (0)