سبد خرید شما خالی است

فرشته ای در برهوت

کتاب فرشته ای در برهوت مناسب برای هدیه دادن در عید غدیر و سالروز ولادت مولا علی علیه السلام است که نوشته مجید پورولی کلشتری است و با سبک عاشقانه ای ، داستان زندگی دختری از اهل سنت سیستان و بلوچستان را که دل در گرو پسری از شیعیان دارد را روایت می کند و پس از مخالفت های فراوان خانواده پسر به خواستگاری می رود و جلسه خواستگاری شان به اثبات حقانیت امیرالمومنین علیه السلام می گذرد و سبب می شود خانواده دختر داستان متحول شوند و این جلسه با تعصب بزرگ خاندان به چالش کشیده می شود .

 

(1)
زمان باقی مانده
32,000 تومان
30,400 تومان

اطلاعات بیشتر

کتاب فرشته ای در برهوت به قلم مجید پورولی کلشتری به نگارش در آمده است که در 72 صفحه به روایت داستان دختری از اهل تسنن سیستان و بلوچستان می پردازد که عاشق پسری شیعه شده است .

دانشجویی که در بین تمام دخترهای مسلمان دانشگاه عاشق یک دختر سنی می شود و سختی کار وقتی بالا می گیرد که می فهمد برای خواستگاری باید به یک روستای بسیار دور و البته نا آشنا برود و تازه در آن روستاست که می فهمد برای بله گرفتم عروس خانم باید چکاری کند ...

اما این پسر شیعه چه حرفی را بیان کرد که باور این خانواده را تغییر داد و دل دختر را لرزاند و او را به عشق اهل بیت رساند . قسمتی از کتاب را بخوانید :

رسول توی اتاق تنها شده بود و ترسیده بود . آرام به طرف پنجره رفت و بیرون را تماشا کرد . زیر باران چند نفری جلوی خانه ایستاده بودند . عبدالحمید وانت را روشن کرده بود و داشت عقب عقب به طرف خانه می آمد . عبدالله در حالی که شیخ مالک روی شانه اش بود رسید برابر در خانه .آدم هایی که برابر خانه بودند دورش حلقه زدند . یکی شان وقتی شیخ مالک را توی اون حال و روز دید زد بر سرش و گریه کرد . رسول ایستاده بود کنار پنجره و نمی دانست چه باید بکند . منتظر ماند . خبری از کسی نبود . نه مادر و نه حکیمه خاتون . نشست پای دیوار . کمی که گذشت صدای یا الله یا الله زنانه بلند شد . پرده سفید کنار رفت و مادر حکیمه خاتون پا گذاشت توی اتاق . رسول با احترام ایستاد و سلام کرد . مادر جوابش را  داد . ایستاد روبه روی رسول و خیلی جدی نگاهش کرد .هنوز پوشیه مشکی بر صورتش بود . خیلی آرام گفت :

- من تمام حرف هایت را شنیدم . از اول تا آخر . اگر جواب داشتم پرده را کنار می زدم و مثل شیر می آمدم توی اتاق و می ایستادم جلویت و جوابت را می دادم اما دیدی نیامدم !

- به همان قرآن که قسم خوردی حرف هایت آشوب انداخت به خیالم و باور ما . پشت پرده حکیمه خاتون را به آغوش گرفتم و با هم گریه کردیم اما حالا که شیخ مالک اینطور شد دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست. مادر حکیمه خاتون به پنجره نگاه کرد . با قدم های بلند رفت طرف پنجره و آن را بست . باران به شیشه های پنجره زد . رسول به اشک زیر چشم مادر حکیمه خاتون نگاه می کرد . مادر با صدای آرام تری گفت :

- آمدم بگویم حرف شیخ مالک حرف ما نیست .

سرش را پیش آورد و آرام تر با صدای بغض کرده گفت :

- حرف تندروهای وهابی و سلفی است . حساب ما اهل سنت از حساب شیخ مالک و وهابی ها جداست . ما را یکی فرض نکن ! ما هم مثل شما گرفتار این هاییم . 

با نوک انگشت اشکش را پاک کرد و ادامه داد :

- من حریف باور مردم بی راه نیستم . حریف کج خلقی و نا فهمی شیخ مالک نیستم . من و بچه هایم قرار است یک عمر میان این آدم ها زندگی کنیم . اقبال تو و حکیمه خاتون با هم نیست . تو را قسم به همان امام علی که محبتش در دلت هست ، تو را قسم به همان فاطمه دختر رسول خدا از این جا برو و دیگر برنگرد و دیگر اسم حکیمه خاتون را هم نیار .

مادر توی گریه پرده سفید را کنار زد و راه را برای رفتن رسول باز کرد . رسول مردد و نگران و بغض کرده ایستاد و نگاهش کرد . نمی دانست چه باید بگوید . زبانش بند آمده بود . از پله ها پایین رفت . خبری از حکیمه خاتون نبود . صدای مادر پشت سرش بلند شد .

- از در پشت خانه برو تا کسی تو را نبیند . موتور را گذاشته ام آنجا .

رسول به حیاط رسید و باران بر سرش می بارید و او مانده بود که چه کند و کجا برود . هنوز نمی دانست چرا همه چیز این طور ناگهانی و یک دفعه ویران شده است . به آرامی نشست روی موتور . توی فکر حکیمه خاتون بود با خودش گفت : یعنی همه چیز تمام شد ؟! به همین سادگی ! 

سرش را بالا برد و درست رو به آسمان . باران بارید روی گونه اش . روی چشم هایش . یک دفعه صدای حکیم خاتون را شنید .

- رسول .

تمام وجودش لرزید . تنش داغ شد . برگشت طرف صدا . حکیمه خاتون در قامت همیشگی ایستاده بود زیر باران . توی سکوت و زیر باران نگاه در نگاه هم بدون حتی یک واژه ! سکوت به درازا کشید رسول توی بغض پرسید :

- همه چیز تمام شد ؟! حکیمه خاتون سری تکان داد . رسول پرسید:

- برای همیشه ؟!

دوباره حکیمه خاتون سری تکان داد . رسول زد زیر گریه صدای گریه شا حیاط را پر کرد . پرسید :

آخر چرا ؟!

حکیمه خاتون گفت :

شاید دیگر تو را نبینم .

آسمان غرید رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد و گریست .

حکیمه‌‏خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید:

- آن جانماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده‌‏ای؟!

رسول سری تکان داد . دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد و طرف حکیمه‏‌خاتون برد . حکیمه‌‏خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت :

- می‌ شود برای من باشد؟! تا همیشه!

رسول سری تکان داد . از سر و صورتش آب باران می‏ چکید و شانه ‏‌اش از شدت گریه تکان می‌ خورد . حکیمه‏ خاتون نگاهش کرد و گفت :

- حالا برو...

رسول توی هق هق گریه گفت : برای همیشه ؟

 

مشخصات

مشخصات محصول
مولف
مجید پورولی کلشتری
انتشارات
عهد مانا
تعداد صفحات
72
شابک
9786009819942
وزن
85 گرم
موضوع
داستان عاشقانه داستان های فارسی
جلد
شومیز
شماره کتاب شناسی ملی
5264713
قطع
رقعی

دیدگاه ها (0)