نیمه پنهان ماه 3 شهید باکری به روایت همسر شهید
کتاب نیمه پنهان ماه جلد سوم خاطرات شهید باکری به روایت فاطمه امیرانی همسر شهید حمید باکری است که به قلم حبیبه جعفریان جمع آوری شده است . در کتاب نیمه پنهان ماه سعی بر بیان خاطرات و زندگی شهدا از زبان همسرانش است .
اطلاعات بیشتر
شهید حمید باکری در سال 1334 در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود . شهید حمید باکری از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنگ ایران و عراق و برادر علی باکری و مهدی باکری بود . وی در عملیات خیبر در اثر اصابت آرپیجی شهید شد و پیکر او در میدان جنگ باقی ماند و به کشور بازگردانده نشد .
شهید حمید باکری سال 1355 برای ادامه تحصیل به آلمان رفت و در 22 بهمن ماه به ایران بازگشت و در 30 دی ماه 1358 با فاطمه امیرانی ازدواج کردند . شهید حمید باکری در 6 اسفند 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسیدند و جسد ایشان مفقود شد .
در قسمتی از کتاب می خوانید :
من احسان را حامله بودم سال پنجاه و نه بود . آقا مهدی و صفیه خانم عقد کرده بودند . حمید می خواست برود آبادان جای مهدی تا او بیاید و خانمش را ببرد . من هم وقتی صحبت آقا مهدی بود روی حرف ایشان چیزی نمی گفتم . حمید رفت . من هیچ وقت به حمید نگفتم نرو اما خیلی دلتنگی می کردم یا می رفتم خانه مادرم یا خوابگاه پیش دخترها . خانه مادرم که می رفتم آن وقت خیلی هم مریض بودم مخصوصا بینی ام گرفته بود می رفتم زیر کرسی سرم را می کردم زیر لحاف به بهانه این که می خواهم بینی ام باز شود گریه می کردم . مادرم می گفت : " فاطمه ! آنجا چکار می کنی ؟ " و من همانطور که سرم زیر لحاف بود می گفتم : " هیچی . "
و باز گریه می کردم . بلاخره به گوش آقا مهدی رساندند که فاطمه مریض است . یک روز دیدم مادرم آ»د و گفت : " آقا مهدی آمده اند . من بلند شدم خودم را سفت گرفتم . آ»دم بیرون . مهدی گفت : " شنیده ام مریضید . بیایید ببریمتان دکتر . " گفتم : " من می توانم کار خودم را بکنم . خیلی ممنون . " گفت : " من که نمی گویم نمی توانید ولی این طور من راحت ترم . "
گفتم ولی من اینطور راحت ترم .
در آن مدت آقا مهدی یک بار دیگر هم آمد سراغم . یک نامه و یک عکس از حمید برایم آورده بود . از خوشحالی فراموش کردم با او حال و احوال کنم . فقط نامه و عکس را گرفتم و برگشتم داخل اتاق . بعد از آن دیگر هر شب می رفتم یک جای خلوت که کسی مرا نبیند نامه را باز می کردم جلوم عکس را هم کنارش میگذاشتم می خواندم و گریه می کردم . عکس را توی ذوالفقاریه گرفته بودند . یک نخلستان بود .
مشخصات
دیدگاه ها (0)
لطفا پیش از ارسال نظر، این موارد را مطالعه کنید:
این محصولات ساخته و پرداخته هنرمندانی است که نظرات شما را میبینند و از آن بهرهمند میشوند؛ پس لازم است محتوای ارسالی شما منطبق برعرف و شئونات جامعه و با بیانی دوستانه و عاری از لحن تند، تمسخرو توهین باشد. طبیعتاً نظرات دلگرم کننده شما موجب شکوفایی ذوق هر هنرمند خواهد بود. از ارسال لینک سایتهای دیگر و ارائهی اطلاعات شخصی نظیر شماره تماس، ایمیل و آیدی شبکههای اجتماعی پرهیز کنید. در نظر داشته باشید هدف نهایی از ارائهی نظر دربارهی کالا، ارائهی اطلاعات مشخص و مفید برای راهنمایی سایر کاربران در فرآیند انتخاب و خرید یک محصول است. ما در این قسمت به نظرات و سوالات شما در اسرع وقت پاسخ میدهیم، پس شکیبایی پیشه کنید. سوالات شخصی خود، مبنی بر پیگیری سفارشات یا مشکلات در ثبت خرید را از طریق تماس با فروشگاه مرتفع کنید. هرگونه نقد و نظر در خصوص سایت ربیع، مشکلات دریافت خدمات و درخواست کالا و نیز گزارش تخلفات را از طریق تماس با شمارهی 02591002425 در میان بگذارید و از نوشتن آنها در بخش نظرات خودداری کنید.